من و تو

در شب های بهار
که خدا از صدای سکوت می روید
در سکوت شهر سایه ها؛
ستاره ها نهفتیم
در این ابریِ آسمان!
تو برای من - من برای تو

باران

باران چشم هایم را شست
امشب جور دیگر خواهم دید …

پ.ن: تو نیاز به دیدن نداری عزیزم! تو منی، تمام وجودم …

می خواهم

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای
می خواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم؛
حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم،
آن گونه که هیچکس تا کنون چنین نکرده.
می خواهم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم،
نه اکنون، بلکه هر زمان که خودت می خواهی.
می خواهم رفیق شفیقت باشم، می خواهم تو را به اوج برسانم
خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام آن ناتوان باشم.
می خواهم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز میلاد توست
نه آن روز خاص، که تمام روزهای سال
به حرف هایت گوش خواهم داد.
نصیحتت می کنم.
هم بازی ات می شوم.
گاهی اوقات می گذارم که برنده شوی
در کنارت می مانم
در آن زمان که آهنگ نبرد کنی، و در کشاکش مبارزه با زندگی
برایت دعا می کنم.
می خواهم برایت بهترین دوستی باشم
که تا کنون داشته ای.
امروز، فردا و فرداهای دیگر
تا آخرین لحظه حیاتم …
می پرسی چرا؟!
چون
دوستت دارم

پ.ن:
۱. سپندار مذگان؛ روز عشق ایرانی مبارک!
۲. روزت مبارک بانوی من :)
۳. چیزی نمونده تا …

نیلوفرانه

گاه باید صبر کرد، گاه باید سکوت و گاه باید تنها بود …
آنقدر باید تنها باشی تا برسی به آنکه باید! آنکه در ذهن خود مجسمش می کنی، آنکه یک روز برای هم خواهید بود! اما نه تصویری از او داری، نه می دانی کجا هست و نه …
در شبی ساکت و بی سر و صدا، سلامی و پاسخی! حرفی و کلامی، رابطه ی معمولی و درد دلی! شناختی و معرفتی، حسی و …
دل بی تاب می شود در انتظار لحظه های بودن، همه چیز ساده است اما دل خبر دیگریست! ناگهان پا می گیرد عشقی! می گذرد زمان تا جایی که دوست داری بگویی: دوستت دارم …
… و در این چهل شب چه نیلوفرانه به خود رسیدم، به خدا، به …
به نیلوفر!
نیلوفری که دوست دارم به او بگویم:
“توی تنگستان تنهایی من
تک صدایی آشنا را
شنیدم …
از سکوتت، در نگاهت …”

و در آخر
هر چقدر هم که دور باشی، دست فرشتگان را می گیرم و نیلوفرانه آن قدر از ستاره ها بالا می آیم تا به تو برسم …
دوست دارم به جای پرهای پروانه نگاه تو را میان دفتر دلم بگذارم …
دوستت دارم

پ.ن: قضیه ی این چهل شب یه جورایی سریع و عجیب شد! دیدم خودمو گم کردم، از خودم دورم، انرژی ندارم و …
چله ای شروع شد که برسم به “دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم …”
و حالا محکم میگم:
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم / از خود چه عاشقانه برونم کشید و …
خدایا شکرت، مثل همیشه!

وقتی که اینجایی

به سوال و سکوت و تعجبی
هشت، یک می شود
این همه حرف، فکر، خیال
به سوال و سکوت و تعجبی
یک، سه می شود
تازه اول شب است،
هنوز چند پنجره از ساختمان روبرویی روشن است
به سوال و سکوت و تعجبی
سه، چهار می شود
سکوت، تفکر می شود
خمیازه دست نوازش می بیند
به سوال و سکوت و تعجبی
چهار، پنج می شود
چشم ها کاراکتر می گیرند
نگاه متمرکز می شود
ریتم خش خش جاروی رفتگر پیر
به سوال و سکوت و تعجبی
پنج، شش می شود
آسمان تونالیته به سفید می دهد
به سوال و سکوت و تعجبی
شش، هفت می شود
در آغوشم چشمانت را بسته ای
من و این ردبول های خالی و
تعجب و سکوت، آرام آرام
هفت، هشت می شود
چه راحت هشت ها، هشت می شوند!
وقتی که اینجایی
من اعداد و رابطه ساده بینشان را
درک نمی کنم …

پ.ن:
۱. برگی از کتاب “داف و دیوانه” – امین منصوری (همیشه حرفی رو که دوست داشتم بزنم به زیباترین شکل بیان کرده)
۲. زندگی با دید مثبت هم عالمی داره!
۳. همه چی آرومه! خدا رو شکر …

بهانه ی باران

من گم شده ام!
میان این همه شکل و فرم و تصویر
اسیر شده ام
میان این همه رنگ و رنگ و رنگ
و هنوز ریشه دارم میان دامنه های سرگردانی …
… باران باشد، تو باشی و یک خیابان بی انتها، آن دم به دنیا می گویم: خداحافظ همین حالا!

پ.ن: من به دنبال فضايی مي‌گردم،
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم …

اعتراف

دستش را آورد جلو، من هم دستش را فشردم!
کل ماجرای من و بد بختی همین بود …

پ.ن:
۱. کاش میشد با روزگار دست نداد!
۲. شهریور با طعم اسپرسو!
۳. از بابت خیلی چیزها و خیلی وجودها ممنونم (به پاس وجود اطرافیان خوب، و اینکه کسی نگه ناشکرم)
۴.خدایا! چرا رها کردی منو …

بدون شرح!

اینک منم و این تبعیدگاه دور، تنهایی سرد و بی انتها در سرزمین زندگی …
دور از من، و من زندانی این هیچستان تلخ،
تنها چشم به راه آنکه باید باشد و نیست ….

پ.ن:
۱. بعد از یه سفر علمی، بازگشت به خونه و شروع دغدغه ها و …
۲. هر چی بیشتر پیش میره سخت تر میشه!
۳. کاش همراهی کنه، کاش متوجه شه!
۴. منم خستم، مثل همیشه …

تذکرة السهیل

شیخ ما بدر الزمان مولانا میرزا عبدالسهیل خان فیروزکوهی به سنه یکهزار و نهصد و هشتاد و شش نصاری در ولایت طهران (۱) دیده منت به جهان گشودی.
از وجنات و سجایای وی همین نکته کفایت می‌کند که آلت سانطور (۲) را به حد استادی خنیا می‌نمود به طرزی که مستمعین همچون شیخ میکاییل جاکسون جامه ها از تن دریده و از فرط نشاط حالی به حال دگر عروج می نمودندی.
آنچ در کتب علمای اهل سنت و شیعه و اهل کتاب آمده حکایت دارد روزی در سر شیخ شوری و در دل ایشان نوری افتاد و شیخ عزم خویش جزم نمودی و در حالت رزم قفای ساز بنشستی و مضاریب بالا ببردی و قربه الی الله، ساز را نوازشی نمودی فرامرز وار (۳) و آنچنان بر ساز خنیا نمودی که مسگران بر دیگ. زان سو مستمعین مدهوش گشتی و آشوبی در شهر بنا نهادی جنبش وار! زان روزگار آن خنیا از شیخ را نامیدندی: «شهر آشوب» (۴). البت علمای نصاری این ماجرا را تکذیب نکردی، لیک تایید نیز ننمودی!
سالیان بسرعت بر شیخ بگذشتی و شیخ اندک اندک نعوذ بالله از سانطور غافل شدی و سانطور غبار بخوردی و شیخ به علم الابدان (۵) بیش از سانطور همت گماردی بوعلی وار!
عطش و اشتیاق تعلم شیخ آنچنان عظیم بودی که شیخ به سفارش حضرت ختمی مرتبت جهت طلب این علم عزم سفر به ولایت سین نمودی لکن براهینی بر شیخ هویدا گشتی که شیخ را از این هجرت باز داشتی.
نخست آنک شیخ مطلع گشتی تجار بعوض تجارت زعفران به سین، زآنجا مال التجاره ای عجیب آوردندی که “لاب تاب” اش نامیدندی و کسب و کار فلاحان و ملاحان مملکت خویش به تنگ آوردندی. این خبر بر مذاق شیخ بس تلخ آمدی! گویند لاب تاب جوشنی است دو تکه که تکه‌ای از آن جام جهان نما و تکه‌ای دیگر ماشین طایب که از اختراعات گوطنبرگ فرنگی ملعون است.
دوم برهان آن که روزی شیخ را خبر رسید که در قرب ولایت موطن، ولایتی جدیدالتاسیس جدیدا تاسیس گشته (۶)، در آن به همت وزیر اعظم دیرک مکتبخانه‌ای افراشته شده (۷) و طلاب گرد آن دیرک گرد آمدی و علوم آموختی از جمله آن علوم،‌ علم الابدان بود که جهت انبساط خاطر شیخ آموزه های علم جاناط‍یک (۸) نیز آموزیده شدندی. شیخ همان عزم سفر به سین را مجدد جزم نمودی و با جدیتی وافر این بار در همان بلاد قریب موطن و گرد همان دیرک به تلمذ سالیانی چند همت گماشتی.
در اثنای این سنوات شیخ دکانی در حیات خلوت خویش بگشودی و مکتوباتی بدیع نبشتی و آنجا آثار خویش طبع نمودی و به سمع و نظر یاران، واصل گردانیدی.
سجایای خاکشیر مزاج شیخ چنان از دل برآمدی و لاجرم بر دل بنشستی که شیخ چون سنان (۹) عیاران در دل یاران بنشستی.
از حواریون شیخ می‌توان به میرزا خان دایی خان کاتب، میرزا حمید خان بنی سلیمان، میرزا موزمار خان، شی ما باجی، مردم آزار باجی و … اشاره نمود.
دام الله افاضات الشیخ
الهی آمین!

مکتوب گردید به قلم میرزا خان دایی خان کاتب

۱. در تذکره ها و کتب تاریخی گاهی حقایقی پنهان شده و اکاذیبی نشر گردیده، لذا شیخ این مورد را تکذیب نمودندی!
۲. ساز سنتور
۳. مانند استاد فرامرز پایور (ره)
۴. شهر آشوب نام یکی از رنگ های زیبا در موسیقی دستگاهی ماست که بسیار قدمت دارد. بسیار متنوع است و در دستگاه های شور، ماهور همایون و چهارگاه قابل اجراست!
۵. اشاره به حدیث نبوی: العلم علمان،‌ علم الادیان و علم الابدان! یعنی علم ۲ شاخه است، علم ادیان و علم بدن ها!
۶. شهر جدید پرند (البته الان دیگه جدید نیست)
۷. دانشگاه آزاد اسلامی واحد پرند!!!
۸. ژنتیک
۹. تیغ

پ.ن:

۱. با تشکر خیلی زیاد از خان دایی عزیز!
۲. بوی عیدی، بوی توت … سال نوی همه مبارک!
۳. بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش، نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم! شاید واسه همینه که حس نوشتنم نیست!
۴. بعد از مدت ها، یه حس خوب!
۵. سال سخت زندگی شاید داره دیگه جدی جدی شروع میشه!
۶. جواب کامنتای پست قبل تو همون قسمت کامنتا داده شده!
۷. یه چی دیگه می خواستم بگم که یادم رفت! بی خیال! امیدوارم سال خوبی باشه برای همه، پر از سلامتی و آرامش و موفقیت

یک سال گذشت!

اولش همه شکل هم هستیم، کوچولو و کچل، حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه هست! با اولین گریه بازی شروع میشه، هی بزرگ می شیم، بزرگ و بزرگتر، اونقدر بزرگ که یادمون میره یه روز کوچولو بودیم! دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست، حتی صداهامون، گاهی با هم می خندیم، گاهی به هم!

اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده، واسه بردن بازی روی نیمه ی دوم نمیشه خیلی حساب کرد، گاهی باید برای بردن بازی، بین دو نیمه دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت …
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت، یکی میگه یک سال بزرگتر شدم، یکی میگه یک سال پیرتر شدم، یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم، یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم، یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه!

منم یک سال بزرگتر شدم … یک سالی که نمی دونم توش واقعا تونستم «بزرگ» بشم یا نه؟ تونستم با مشکلات خودم کنار بیام؟ تونستم همونی باشم که می خواستم؟ تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم؟ تونستم کسی رو نرنجونم؟ تونستم دل کسی رو شاد کنم؟
نمی دونم! باید فکر کنم! شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم! جواب خیلی از سوالا “نه” هست و من طبق معمول فقط یک سال بزرگتر شدم! اونم خیلی سریع …

پ.ن:
۱. ما به “هست” آلوده ایم!
۲. یه چله ی دیگه هم تموم شد با کلی نتیجه! پیرتر شدم تو این چند وقت! و من همچنان دورتر از خدا!
۳. فکر کنم سال سختی در پیش دارم!
۴. من به جز خاطره هام چیزی ندارم …
۵. تنهاتر از همیشه!
۶. جواب نظرات پست قبل زیر نظرات داده شده!

Sohail’s Star - Comet , Written By Sohail M , Powered By Hamidreza S