پاییز

آسمان می بارد؛

بارانش از آن زمین است و “ابره تیره” از آن ذهن من …

اشتباه

من پیر شده بودم و او همان بود که بود …

حس عجیب

حس عجیب وقتی که لب پنجره به آسمون ابری نگاه می کنی و به خدا میگی: “کجایی؟!” و بعد در حین بستن همون پنجره ناگهان اولین تصویری که می بینی، خودتی …  

نا کوک

سکوت ِ شلوغ ِ ذهن ِ من …

آغاز تو

نگاه کن!
آرام آرام می آید،
طفلی از جنس نور …
یک حادثه است؛
لحظه ای که متولد می شوی.
اما نه! فقط یک لحظه نیست،
سال های سختی با خود دارد …

سال ها پیش، در لحظه تولد،
میان گریه ها
چشمانی که آدم ها را نمی دید
باز شد …
و تو چه دیدی؟!
تو می دیدی روزهایی را که تنهایی غوغا می کرد با دلت
در آن تخت کوچک
و پنجره ای که آسمانش رو به خدا
همیشه باز بود و تو نجوا می کردی از پشت آن پنجره!
که دورتر از خدایی و نمی دانستی دست های مهربانش بر روی شانه های توست …

دخترک قصه!
دست های باران زده تو را محکم خواهند گرفت
و به چشمان تو خیره خواهند شد
و میان بهت و آگاهی
میان حیرت و بیداری
لبخندی عاشقانه به رویت می زند …
و نگاهی از آسمان
از خدا …

راهی است در پیش
و دخترک محکم قدم بر می دارد
آری آغاز سفر است !
لحظه ها را باید کشت
غربت را
تنهایی را.
جوانی است و
به بار خواهد نشست روزی
این زمان صبر و راه بلند …

پ.ن: امروز، روز تو بود و من امشب به بهانه ی آمدنت، تمام ستاره ها را روشن می کنم …

جای خالی تو

جای خالی جملات را با هر کلمه ای می توان پر کرد، اما بعضی جاهای خالی را با هیچ واژه و کلام و جمله و سکوتی نمی توان پر کرد …
مثل جای خالی تو!

زمان مقدس

روزها و شب ها می گذرند و من زمان را گم کرده ام در تکاپوی روزها!
حافظه کم یاری می کند و درگیر فکرست …
اما، بعضی زمان ها را نمی توان فراموش کرد؛ حتی اگر حواست نباشد! حواست نیست اما حس می کنیَش!
… و من حس کردم فقط؛ که امروز در کنار بسیار دوری ها، دو سال است که به هم نزدیکیم!

جشن می گیرم و سکوت می کنم به احترام این زمان :)

در جستجوی خود

تو را صدا می زنم، ای «مَنِ» ساده و خدایی ام! ای «مَنِ» پاک و معصومم! ای سرشت بهشت زاده من، تو را صدا می زنم؛ کجایی؟!
خسته ام؛ از این «خودِ» ساختگی، از این «خودِ» دود زده! از این «خود» رنگ به رنگ!
خسته ام از این خودی که اصلا «خودی» نیست؛ از هر غریبه ای غریبه تر است!
خسته ام؛ از این همه بار تعلّقی که بر شانه هایم سنگینی می کند!
کجایی ای فطرت فرشته گون من؟!
درست از آن لحظه که دست تو را رها کردم، گم ش
دم؛ در ازدحام پوچی ها، در لابه لای زرق و برق ها! همان لحظه، لحظه درماندگی و سرگردانی ام بود.
همان لحظه که دست تو را رها کردم و بازیچه های بیهوده را به تماشا ایستادم، گم شدم!
پیدایم کن، ای «مَنِ» مطهّر من!
مرا دریاب؛ روحم را؛ روح بیچاره سرگردانم را!
مرا دریاب؛ اشک های ندامت را! دل پشیمانم را.
ای «مَنِ» الهی من! در من قیام کن و ذره ذرّه وجودم را علیه خودم بشوران، برخیز و مرا نیز برخیزان!
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما ز بالاییم و بالا می رویم

پ.ن: از دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی

نماز

نماز امشب حال دیگری داشت!
با نسیم شبانه و بوی پاییز شروع شد، صدای خوش رعد بلند شد، می خواندم و در ذهنم زمزمه میشد “امیدم را مگیر از من خدایا!” و من از لذت آن لحظه می لرزیدم! قطره های باران نازل گشتند و من سرخوش از تمام صداهایی که در ذهنم جاری بود!
و نمازی که دوست داشتم هیچوقت تمام نشود …

پارالمپیک

پارالمپیک، آوردگاهی برای خجالت و درس گرفتن من!

پ.ن: عجیبه …

Sohail’s Star - Comet , Written By Sohail M , Powered By Hamidreza S