تذکرة السهیل

شیخ ما بدر الزمان مولانا میرزا عبدالسهیل خان فیروزکوهی به سنه یکهزار و نهصد و هشتاد و شش نصاری در ولایت طهران (۱) دیده منت به جهان گشودی.
از وجنات و سجایای وی همین نکته کفایت می‌کند که آلت سانطور (۲) را به حد استادی خنیا می‌نمود به طرزی که مستمعین همچون شیخ میکاییل جاکسون جامه ها از تن دریده و از فرط نشاط حالی به حال دگر عروج می نمودندی.
آنچ در کتب علمای اهل سنت و شیعه و اهل کتاب آمده حکایت دارد روزی در سر شیخ شوری و در دل ایشان نوری افتاد و شیخ عزم خویش جزم نمودی و در حالت رزم قفای ساز بنشستی و مضاریب بالا ببردی و قربه الی الله، ساز را نوازشی نمودی فرامرز وار (۳) و آنچنان بر ساز خنیا نمودی که مسگران بر دیگ. زان سو مستمعین مدهوش گشتی و آشوبی در شهر بنا نهادی جنبش وار! زان روزگار آن خنیا از شیخ را نامیدندی: «شهر آشوب» (۴). البت علمای نصاری این ماجرا را تکذیب نکردی، لیک تایید نیز ننمودی!
سالیان بسرعت بر شیخ بگذشتی و شیخ اندک اندک نعوذ بالله از سانطور غافل شدی و سانطور غبار بخوردی و شیخ به علم الابدان (۵) بیش از سانطور همت گماردی بوعلی وار!
عطش و اشتیاق تعلم شیخ آنچنان عظیم بودی که شیخ به سفارش حضرت ختمی مرتبت جهت طلب این علم عزم سفر به ولایت سین نمودی لکن براهینی بر شیخ هویدا گشتی که شیخ را از این هجرت باز داشتی.
نخست آنک شیخ مطلع گشتی تجار بعوض تجارت زعفران به سین، زآنجا مال التجاره ای عجیب آوردندی که “لاب تاب” اش نامیدندی و کسب و کار فلاحان و ملاحان مملکت خویش به تنگ آوردندی. این خبر بر مذاق شیخ بس تلخ آمدی! گویند لاب تاب جوشنی است دو تکه که تکه‌ای از آن جام جهان نما و تکه‌ای دیگر ماشین طایب که از اختراعات گوطنبرگ فرنگی ملعون است.
دوم برهان آن که روزی شیخ را خبر رسید که در قرب ولایت موطن، ولایتی جدیدالتاسیس جدیدا تاسیس گشته (۶)، در آن به همت وزیر اعظم دیرک مکتبخانه‌ای افراشته شده (۷) و طلاب گرد آن دیرک گرد آمدی و علوم آموختی از جمله آن علوم،‌ علم الابدان بود که جهت انبساط خاطر شیخ آموزه های علم جاناط‍یک (۸) نیز آموزیده شدندی. شیخ همان عزم سفر به سین را مجدد جزم نمودی و با جدیتی وافر این بار در همان بلاد قریب موطن و گرد همان دیرک به تلمذ سالیانی چند همت گماشتی.
در اثنای این سنوات شیخ دکانی در حیات خلوت خویش بگشودی و مکتوباتی بدیع نبشتی و آنجا آثار خویش طبع نمودی و به سمع و نظر یاران، واصل گردانیدی.
سجایای خاکشیر مزاج شیخ چنان از دل برآمدی و لاجرم بر دل بنشستی که شیخ چون سنان (۹) عیاران در دل یاران بنشستی.
از حواریون شیخ می‌توان به میرزا خان دایی خان کاتب، میرزا حمید خان بنی سلیمان، میرزا موزمار خان، شی ما باجی، مردم آزار باجی و … اشاره نمود.
دام الله افاضات الشیخ
الهی آمین!

مکتوب گردید به قلم میرزا خان دایی خان کاتب

۱. در تذکره ها و کتب تاریخی گاهی حقایقی پنهان شده و اکاذیبی نشر گردیده، لذا شیخ این مورد را تکذیب نمودندی!
۲. ساز سنتور
۳. مانند استاد فرامرز پایور (ره)
۴. شهر آشوب نام یکی از رنگ های زیبا در موسیقی دستگاهی ماست که بسیار قدمت دارد. بسیار متنوع است و در دستگاه های شور، ماهور همایون و چهارگاه قابل اجراست!
۵. اشاره به حدیث نبوی: العلم علمان،‌ علم الادیان و علم الابدان! یعنی علم ۲ شاخه است، علم ادیان و علم بدن ها!
۶. شهر جدید پرند (البته الان دیگه جدید نیست)
۷. دانشگاه آزاد اسلامی واحد پرند!!!
۸. ژنتیک
۹. تیغ

پ.ن:

۱. با تشکر خیلی زیاد از خان دایی عزیز!
۲. بوی عیدی، بوی توت … سال نوی همه مبارک!
۳. بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش، نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم! شاید واسه همینه که حس نوشتنم نیست!
۴. بعد از مدت ها، یه حس خوب!
۵. سال سخت زندگی شاید داره دیگه جدی جدی شروع میشه!
۶. جواب کامنتای پست قبل تو همون قسمت کامنتا داده شده!
۷. یه چی دیگه می خواستم بگم که یادم رفت! بی خیال! امیدوارم سال خوبی باشه برای همه، پر از سلامتی و آرامش و موفقیت

شباهت عشق و زندگی پیامبران!

بعضی عشقا مثل حضرت نوح هست؛ «طرف از ترس طوفان میاد پیشت»
بعضی عشقا مثل حضرت ابراهیم هست؛ «باید همه چیزت رو قربانی کنی»
بعضی عشقا مثل حضرت مسیح هست؛ «آخرش به صلیب می کشنت»
بعضی عشقا مثل حضرت موسی هست؛ «تا یه کم دور میشی یه گوساله میاد جات رو می گیره!!!»

پ.ن: عیدتون مبارک!

رزم رستم و اسفندیار

آوردگاهی بود کارزار *** رستم بود و اسفندیار
به پیشگاه دادار *** زدند بر سر هم هزار

بله! آن هنگام که رستم و اسفندیار دریافتند نه شمشیر و نه گرز و نه تیر و نه کمان پاسخگوی این نبرد سنگین و خونین است، روی آوردند به سلاح های گرم!

یکی بر کشید رستم هفت تیر *** برون آورد اسفندیار شصت تیر
نمُردند یک از دو ای فغان ***  خدایا بکش یک از این دُوان

القصه!

رستم که چاره نیافت و خسته از نبرد روز بود؛ در نهان به پیشگاه سیمرغ رفت و طلب راهنمایی نمود! و سیمرغ راهی بگفت بس تامل برانگیز!!
فردا روز رستم، اسفندیار بدید و کُری خوانان به اسفندیار گفت: به چه زبان به تو بگم که بی خیال جنگ شو که من عاقبت این نبرد خوش نمی بینم! تو کشته خواهی شد و من این نخواهم …
اسفندیار قاه قاه بخندید و بگفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه!
رستم این بشنید و خشمگین گشت و در چشم به هم زدنی سلاح هسته ای خویش را که از سیمرغ ساختنش را آموخته بود به سوی چشمان اسفندیار نگون بخت نشانه گرفت و ….

—————————

پ.ن: واسه تغییر فاز بود وگرنه خودم می دونم که ….!

عشق گمشده

یه مدته که فقط می بینمش!شدیم مثل کسایی که انگار با هم قهر هستن!
یادش به خیر٬ یه زمانی همیشه با من بود٬‌ حتی تو تنهاییام٬ هر وقت اعصابم داغون بود با حرفهای آرومش آرومم می کرد!
وقتی که خسته و کوفته از بیرون و دنیای شلوغ به خونه بر می گشتم با سکوتش بهم آرامش میداد!
وقتی هم که شروع به صحبت می کرد انقدر پند و نکته می گفت که آدم کیف می کرد! از صحبتای بزرگان می گفت٬ از اتفاقات روز می گفت٬ تجزیه می کرد٬ تحلیل می کرد٬ در مورد هرچی که من دوست داشتم صحبت می کرد‌٬
حتی شبا وقتی که من دراز می کشیدم که بخوابم اون بالای سرم بود و قصه می گفت٬ صبح هم با صدای آرومش من رو از خواب بیدار می کرد!
هفته ای یک بار به دیوان حافظ دستی می کشید و مشورتی با خواجه شیراز می کرد! چقدر با این مشورت ها سر ذوق اومدم و باز در عین ناامیدی به فردا امیدوار شدم!
اما حیف٬ یه مدته ازش دور شدم٬ خیلی دوسِش داشتم٬ یعنی چطوری بگم٬ الآن هم دوسِش دارم٬ می دونم هر وقت که من بخوام باز هم شروع می کنه و من …
اما خب! نمی دونم چطوری باز بهش بگم که عاشقشم!
بذار دلمو به دریا بزنم!!!! دیگه صبرم تموم شده
رادیوى عزيزم٬ دوستت دارم!

Sohail’s Star - Comet , Written By Sohail M , Powered By Hamidreza S