بذر دوستی

نمی دانم بذر دوستی تو را، دستان کدام باغبان در کویر زندگیم پاشید!
بگذار در آرامش دریا گونه ات غرق شوم و در احساس نقره ای ستاره ی وجودت تکثیر یابم تا شاید از زندگی، تبسمی سبز هم نصیب من گردد …

پ.ن: به همین سادگی و سرعت یک سال از آشناییمون گذشت! دقیقا یک سال پیش، همین موقع سلامی گفتیم که شاید فکرشم نمی کردیم که به اینجا برسه و هرچه بیشتر میگذره، به این گفته بیشتر تعلق خاطر پیدا می کنم که:
سرنوشت

عطر باران

باران را نفس می کشم!
عطر باران
یادآور زلال وجود توست …

پ.ن: Sweet November!

قصه

تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است …

عطش

عطش من گواه آتش توست …

من و تو

در شب های بهار
که خدا از صدای سکوت می روید
در سکوت شهر سایه ها؛
ستاره ها نهفتیم
در این ابریِ آسمان!
تو برای من - من برای تو

باران

باران چشم هایم را شست
امشب جور دیگر خواهم دید …

پ.ن: تو نیاز به دیدن نداری عزیزم! تو منی، تمام وجودم …

می خواهم

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای
می خواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم؛
حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم،
آن گونه که هیچکس تا کنون چنین نکرده.
می خواهم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم،
نه اکنون، بلکه هر زمان که خودت می خواهی.
می خواهم رفیق شفیقت باشم، می خواهم تو را به اوج برسانم
خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام آن ناتوان باشم.
می خواهم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز میلاد توست
نه آن روز خاص، که تمام روزهای سال
به حرف هایت گوش خواهم داد.
نصیحتت می کنم.
هم بازی ات می شوم.
گاهی اوقات می گذارم که برنده شوی
در کنارت می مانم
در آن زمان که آهنگ نبرد کنی، و در کشاکش مبارزه با زندگی
برایت دعا می کنم.
می خواهم برایت بهترین دوستی باشم
که تا کنون داشته ای.
امروز، فردا و فرداهای دیگر
تا آخرین لحظه حیاتم …
می پرسی چرا؟!
چون
دوستت دارم

پ.ن:
۱. سپندار مذگان؛ روز عشق ایرانی مبارک!
۲. روزت مبارک بانوی من :)
۳. چیزی نمونده تا …

نیلوفرانه

گاه باید صبر کرد، گاه باید سکوت و گاه باید تنها بود …
آنقدر باید تنها باشی تا برسی به آنکه باید! آنکه در ذهن خود مجسمش می کنی، آنکه یک روز برای هم خواهید بود! اما نه تصویری از او داری، نه می دانی کجا هست و نه …
در شبی ساکت و بی سر و صدا، سلامی و پاسخی! حرفی و کلامی، رابطه ی معمولی و درد دلی! شناختی و معرفتی، حسی و …
دل بی تاب می شود در انتظار لحظه های بودن، همه چیز ساده است اما دل خبر دیگریست! ناگهان پا می گیرد عشقی! می گذرد زمان تا جایی که دوست داری بگویی: دوستت دارم …
… و در این چهل شب چه نیلوفرانه به خود رسیدم، به خدا، به …
به نیلوفر!
نیلوفری که دوست دارم به او بگویم:
“توی تنگستان تنهایی من
تک صدایی آشنا را
شنیدم …
از سکوتت، در نگاهت …”

و در آخر
هر چقدر هم که دور باشی، دست فرشتگان را می گیرم و نیلوفرانه آن قدر از ستاره ها بالا می آیم تا به تو برسم …
دوست دارم به جای پرهای پروانه نگاه تو را میان دفتر دلم بگذارم …
دوستت دارم

پ.ن: قضیه ی این چهل شب یه جورایی سریع و عجیب شد! دیدم خودمو گم کردم، از خودم دورم، انرژی ندارم و …
چله ای شروع شد که برسم به “دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم …”
و حالا محکم میگم:
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم / از خود چه عاشقانه برونم کشید و …
خدایا شکرت، مثل همیشه!

وقتی که اینجایی

به سوال و سکوت و تعجبی
هشت، یک می شود
این همه حرف، فکر، خیال
به سوال و سکوت و تعجبی
یک، سه می شود
تازه اول شب است،
هنوز چند پنجره از ساختمان روبرویی روشن است
به سوال و سکوت و تعجبی
سه، چهار می شود
سکوت، تفکر می شود
خمیازه دست نوازش می بیند
به سوال و سکوت و تعجبی
چهار، پنج می شود
چشم ها کاراکتر می گیرند
نگاه متمرکز می شود
ریتم خش خش جاروی رفتگر پیر
به سوال و سکوت و تعجبی
پنج، شش می شود
آسمان تونالیته به سفید می دهد
به سوال و سکوت و تعجبی
شش، هفت می شود
در آغوشم چشمانت را بسته ای
من و این ردبول های خالی و
تعجب و سکوت، آرام آرام
هفت، هشت می شود
چه راحت هشت ها، هشت می شوند!
وقتی که اینجایی
من اعداد و رابطه ساده بینشان را
درک نمی کنم …

پ.ن:
۱. برگی از کتاب “داف و دیوانه” – امین منصوری (همیشه حرفی رو که دوست داشتم بزنم به زیباترین شکل بیان کرده)
۲. زندگی با دید مثبت هم عالمی داره!
۳. همه چی آرومه! خدا رو شکر …

بهانه ی باران

من گم شده ام!
میان این همه شکل و فرم و تصویر
اسیر شده ام
میان این همه رنگ و رنگ و رنگ
و هنوز ریشه دارم میان دامنه های سرگردانی …
… باران باشد، تو باشی و یک خیابان بی انتها، آن دم به دنیا می گویم: خداحافظ همین حالا!

پ.ن: من به دنبال فضايی مي‌گردم،
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم …

Sohail’s Star - Comet , Written By Sohail M , Powered By Hamidreza S