باران زمستانی!
چشم در چشم آسمان دوختم!
هوای دلم مانند هوای ابری و بارانی آسمان است،
خوش به حال آسمان که می گرید،
و من جرات ریختن حتی یک قطره اشک را هم ندارم …
پ.ن:
۱. بارون زمستونی همه جا رو شست و ناب و پاک کرد و من به این نابی قبطه می خورم!
۲. خیلی خستم! خیلی!
۳. راستی! زمستون اومد! مبارکه …
You must be logged in to post a comment.
دی ۳م, ۱۳۸۷ at ۵:۵۱ ب.ظ
سلام
مونی با یه داستان قدیمی به روزه
دی ۴م, ۱۳۸۷ at ۱۱:۴۶ ق.ظ
سلام
حلقه هم با یه شعر قدیمی به روزه!
دی ۴م, ۱۳۸۷ at ۵:۲۴ ب.ظ
مبارکتون
دی ۷م, ۱۳۸۷ at ۸:۵۷ ب.ظ
رفتن پاییز می خواست … زمستان اومد تا تسلا بده …
دی ۱۰م, ۱۳۸۷ at ۷:۲۴ ب.ظ
مطمئنم که خسته نیستی فقط دلت یه کم خواب زمستونی می خواد.
اما باران هم تسلای خاطرم نبود ما خسته ایم و خستگی رکود می آورد و سپس مرگ به خودت کمک کن ، سیلی محکمی به گوشروحت بزن تا در زمستان نخوابد وگرنه به سرنوشت کارتن خواب های . . . دچار می شوی و خودت را از حجم زندگی کم می کنی و ما را نا امید تر نسبت به زندگی . ساعتت را کنار بگذار می دانم که دوباره آغازش کرده ای و با توانی که در خور یک خدای کوچک است ؛ به زندگی نوید حضور دوباره ات را یادآور شو ما می توانیم و باید لحظه ها را آبستن وجود خود کنیم و از خود سرشار.
سختگی از تنم رخت بربست.
در پناه آنکه همیشه هست.
برای دوست خوبم که می دانم خواب را بیدار خواهی کرد و عذرش را از خانه ات خواهی خواست.
دی ۱۰م, ۱۳۸۷ at ۷:۲۵ ب.ظ
برای جابجایی کلمات در نوشتار مرا ببخش. تند نوشته ام.
دی ۱۲م, ۱۳۸۷ at ۶:۲۹ ب.ظ
از خستگی و بی میلی نفرت داشتم، چون آن را زاده ی دلتنگی و ملال میدانستم،
و بر آن بودم که باید بر گونه گونی چیز ها تکیه کرد.
اینجام که از خستگیت نوشه عین تو حیات …
بابا خوب کمتر کار کن …
خلاصه اینکه خودشو نارحن نکن …
پیر می شی آخرشم می میری دیگه بالاتر از این که نیست D: