زندگی

با شدتی وحشیانه و جنون آمیز،
آن چنان که قلبم را سخت به درد آورد،
آرزو کردم ایکاش هم اکنون همچون مسیح،
بی درنگ، آسمان از روی زمین بَرَم دارد،
یا لااقل همچون قارون، زمین دهان بگشاید و مرا در خود فرو بلعد.
اما … نه؛
من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را!
من یک “متوسط” بی چاره بودم و ناچار،
محکوم که پس از آن نیز “باشم و زندگی کنم”.
نه! باشم و زنده بمانم.
و در این “وادی حیرت” پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم،
و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن در درونش،
خاموش می میرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد؛
در برزخ شوم این “پیدای زشت”
و آن “ناپیدای زیبا” خُرد گردم!
که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست.
در برزخ دو سنگ این آسیای بی رحمی که …
“زندگی” نام دارد!

پ.ن:
- نگاهم به زندگی انقدر ناامیدانه نیست، اما تو این هفته ها اینطور شدم!
- جمله های دکتر شریعتی رو دوست دارم، اینم بدجور به دلم نشست!
- بیشتر دوست دارم نوشته های خودم رو بنویسم، اما احساس گذشته رو نسبت به نوشته هام ندارم!
- کارای مجله و انتشارات و درس و … داشت داغونم می کرد، اما با دیدن فیلم “به سوی خوشبختی” مقاومتم بیشتر شد! امیدوارم این شوک روحی مقطعی نباشه.
- برام دعا کنید :|

خداوند

خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان!
اما قدر فهم تو کوچک می شود،
به قدر نیاز تو فرود می آید،
به قدر آرزوی تو گسترده می شود،
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود …

“ملاصدرا”

سرنوشت

سرنوشت کار خودش را می کند و ما ابزار ناآگاه او هستیم. آنچه را ما حادثه، تصادف، شانس، اتفاق، پیشامد، تصمیم، انتخاب، عکس العمل، مخالفت، موافقت، مانع، مایل، مساعد، نامساعد و … می خوانیم همه حقایقی هستند که چون نمی شناسیم و نمی فهمیم به این اسامی نامفهوم آنها را می نامیم …

یک حادثه، طرحی آگاهانه و دقیق و بسیار حساب شده و پیش بینی شده ای است که از مدت ها قبل شاید از آغاز حیات، از نخستین روز خلقت، همان دستی که همه چیز کار دست اوست و معماری که همه چیز را او ساخته، آن طرح را ریخته و پرداخته و میلیارد میلیاردها عوامل و احتمالات و وقایع را طوری تنظیم کرده که این دو سوار در یک قرن متولد شوند و در یک نسل و در یک نژاد و در یک ملیت و در یک شهر و در یک مسیر قرار گیرند و به یک نقطه مشترک برسند! آنگاه با هم در ساعت و روز و سال معینی تصادف کنند، حادثه ای بوجود آید و یا عشقی …

“دکتر شریعتی”

تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست می دارم؛
تو را به جای تمام روزگارانی که نزیسته ام دوست می دارم؛
برای خاطر عطر نان گرم؛
و برفی که آب می شود!
و برای خاطر اولین گناه؛
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم؛
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم …

پ.ن:دیالوگی از سریال “مدار صفر درجه”

- خداوند روز اول آفتاب را آفرید
- روز دوم دریا را
- روز سوم صدا را
- روز چهارم رنگ ها را
- روز پنجم حیوانات را آفرید
- روز ششم انسان را
– و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیز را نیافریده است؛
پس تو را برای من آفرید …

“آخرین دیالوگ سریال مدار صفر درجه”

از آن نترس که زندگیت پایان پذیرد،
از آن بترس که هرگز آغاز نشود …

“کریس هانسن”

خدا، انسان و عشق؛
این است امانتی که بر دوش آدم سنگینی می کند
و این است آن پیمانی که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم،
و خلافت او را در کویر تعهد کردیم!
ما برای همین “هبوط” کردیم،
و این چنین است که به سوی او باز می گردیم …

“دکتر شریعتی”

عرصه ی سخن بس تنگ است!
عرصه ی معنی بس فراخ است!
از سخن پیشتر آ
تا فراخی بینی و
عرصه بینی …

“شمس تبریزی”

وقتی عشق فرمان می دهد،
“محال” سر تسلیم فرود می آورد …

“دکتر شریعتی”

انسان بیش از زندگانیست.
آنجا که هستی پایان می یابد،
او ادامه می یابد …

“دکتر شریعتی”

Sohail’s Star - Comet , Written By Sohail M , Powered By Hamidreza S