خسته …

از این همه تکرار خسته شده ام. از این گردش یکنواخت لیل و نهار؛ بیدار شدن و خوابیدن؛ از خانه رفتن و به خانه آمدن؛ سلامهایی که بوی کهنگی می دهند؛ چراغهایی که به رنگ نا امیدی اند؛ نگاه های بی رمق؛ لبخندهایی که به بن بست می روند و آبهایی که طعم سراب می دهند.

دلم از این همه تکرار گرفته است. دفترهای تکراری. نفسهای تکراری. شوقهای تکراری. گریه های تکراری. خشمها. مهرها. شادیها و غمهای تکراری.

ای ساعتهای پر شتاب مرا کجا می برید؟ چه خبر بکری برایم دارید؟ تا کجا باید با شما بیایم؟ بس است. خسته ام. بگذارید دلم را در گوشه آسمانی دیگر بیاویزم. بگذارید کمی بایستم تا دنیا از بالای سرم رد شود!

چقدر از این پنجره درهم و برهم به سالهای رو به رو خیره شوم؟ چقدر پلکهایم را به زحمت باز نگه دارم؟ چقدر فردایی را که نیامده است در آغوش بگیرم؟

چرا او به خانه من نمی آید؟ کسی که بهانه ای شگفت برای گریه کردن به من آموخت. چرا او قطره ای باران برایم نمی آورد؟ چرا تپش سراسیمه قلبم را نمی بیند؟ چرا کسی پروانه هایی را که در کودکی گم کرده ام به من نشان نمی دهد؟

ای میوه هایی که هر زمستان می روید و هر تابستان می آیید. تنهایم بگذارید! من میوه ای دیگر می خواهم. میوه ای که هیچ کس از آن نچشیده باشد. من به دنبال پرنده ای زیبا و خوش لحنم. آواز همه بلبلان تکراریست. بالهای همه طوطیان غبار آلوده است.

از این همه تکرار می گریزم. به کجا؟ نمی دانم. شاید به جایی که اشیا و آدمها در آنجا هرگز فرسوده نمی شوند و چین نمی خورند. جایی که خورشید فقط از مشرق طلوع نمی کند. جایی که درختان آواز می خوانند. پرندگان جاری می شوند و سنگ ریزه ها می رقصند. جایی که فردا به رنگ دیروز است و دیروز به رنگ امسال و امسال به رنگ پس فردا که من نیستم.

پ.ن: باز هم سعدی و شجریان …

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

Comments are closed.

Sohail’s Star - Comet , Written By Sohail M , Powered By Hamidreza S